حضرت ابراهیم (ع) پیامبر بزرگ خدا بود. او مردم را به خداپرستی دعوت می کرد.
اما نَمرود که پادشاه بود، با او
دشمنی داشت. نمرود می گفت: « من خدا هستم. پس همه انسان ها باید در مقابل
من سجده کنند.» او به هیچ کس رحم نمی کرد و مخالفان خود را از بین می برد.
روزی از روزها نمرود، به بناها و مهندسان سرزمینش دستور
داد یک بُرج بلند بسازند. آن وقت بالای آن بُرج رفت و به طرف آسمان تیر
انداخت و گفت: « من خدایی را که در آسمان است از بین می برم. » اما برج به
لرزه افتاد و نمرود با وحشت پایین آمد.
نمرود به ابراهیم (ع) و یارانش ستم
های زیادی کرد. دیگر همه از دست او و کارهای ظالمانه اش خسته شده بودند. تا
این که خداوند به من دستور مهمی داد: « به سراغ نمرود برو و حسابش رابرس! »
من به سمت کاخ بزرگ او پرواز
کردم. از تالارهای مختلف و زیبا رد شدم. نمرود را دیدم و فوری از توی بینی
اش وارد مغزش شدم. من باید او را از بین می بردم. نمرود، این سو و آن سو می
دوید و ناله می کرد. تا این که از بین رفت.
خدایا، من نمی دانم چرابعضی از انسان ها دوست دارند بدجنس و زورگو باشند. کاش هیچ آدم کافر و بی رحمی وجود نداشت و انسان ها در آرامش و مهربانی زندگی می کردند!
شکیبا باشید...