روزی امام حسن عسکری (علیه السلام)برای خرید یک اسب به بازار حیوان فروشان آمد. در بازار سر وصدای بسیاری به گوش می رسید اما به محض ورود امام همه ساکت شدند حتی حیوانات .امام
(علیه السلام) از یکی از دلالان خواست که اسبی برایشان بیاورد دلال رفت و
اسب چموش و سرکشی که به هیچ کس سواری نمی داد و به همین دلیل هم روی دستش
باد کرده بود را برای امام آورد اما با تعجب دید که اسب به راحتی به امام
سواری داد همین که امام خواست برود دلال جلو آمد و گفت من پشیمان شده ام واین اسب را نمی فروشم حضرت هم به راحتی اسب را به او پس داد هنوز امام چند قدمی از بازار دور نشده بود که دلال سراسیمه خودش را به ایشان رساند و گفتخواهش می کنم این اسب را از من بخرید چون به کسی جز شما سواری نمی دهد.