سلیمان سبد میوه را جلو امام گذاشت. گنجشک از روی شاخه پرید. در هوا بال بال زد. رفت و برگشت. آمد به دیوار چسبید. چند بار جیک جیک کرد. پرید، چرخی زد. لحظهای بعد برگشت. معلوم بود نگران است. امام نگاهی به گنجشک کرد. سلیمان میخواست چیزی بگوید. امام دستش را بالا آورد. سلیمان ساکت شد. نگرانی گنجشک بیشتر شده بود. تند تند میخواند. زود میرفت و باز بر میگشت. امام گفت: «میدانی چه میگوید؟» سلیمان لبخندی زد و گفت: «حتماً از آمدن ما ترسیده».
عجله کن سلیمان!
امام بلند شد. راه افتاد.
ـ زود باش. یک مار سمی به جوجههای این گنجشک حمله کرده است.
سلیمان تعجب کرد. فوری کفشهایش را پوشید. به طرف چوب بلند و کلفتی رفت. پایش به سنگی گیر کرد و افتاد. برخاست. چوب را برداشت. کلبه را دور زد. به طرف ایوان رفت. مار سیاهی را دید که از دیوار بالا میرفت. زبانش را تکان میداد.
جریک جریک! جریک!
جوجهها میخواندند. دو گنجشک بالای سر مار میچرخیدند. نزدیک میشدند و تلاش میکردند به مار نوک بزنند، یا او را به دنبال خود بکشانند.
سلیمان فوری نزدیک شد. چوب را بالا برد و محکم به سر مار زد. مار افتاد. دور خود حلقه زد. میخواست فرار کند که او با چند ضربه محکم مار را کشت.
سلیمان مار را با نوک چوب، کناری انداخت. برگشتند. امام نشست. دو گنجشک آمدند. چند بار جیک جیک کردند و رفتند. گفت: «آمدهاند تا تشکر کنند». بعد از امام پرسید: «شما چطور فهمیدید که گنجشک چه میگوید». امام تبسمی کرد؛ سلیمان میدانست. او فرزند پیامبرu بود، اما میخواست از زبان خود حضرت بشنود. نسیم ملایمی وزید. شاخ و برگها را نوازش کرد. آسمان آبی بود. امام رضاu به آرامی گفت: «مگر نمیدانی که من نماینده خدا روی زمین هستم». سلیمان میوهای برداشت. لبخندی زد و گفت: میخواستم از زبان خودتان بشنوم، سرورم[۱]!».
- بحارالانوار، ج ۴۹، ص ۸۸، ح ۸ (باب ششم).
امام رضا علیه السلام و گنجشک ها -عمو روحانی
شکیبا باشید...